-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 مهرماه سال 1382 15:06
... و وقتی لاله نذر بکنه.... ... و بخواد که خواهرش رو هم تو این نذر شریک بکنه... ... اون وقته که چهار تا دست تاول زده خواهیم داشت... بیچاره خواهر....
-
نجات دهنده...
یکشنبه 6 مهرماه سال 1382 22:40
-
دعای تکراری...
شنبه 5 مهرماه سال 1382 22:28
به این نتیجه رسیدم وقتهایی که عصبیم، نباید با دستهام کار انجام بدم.... چون به جای اینکه با انگشتهام کار کنم، با ناخن هام کار می کنم و ....خوب.... نتیجه اش معلومه دیگه.... ای خدای بزرگ که در آسمان هایی.... می شه دوباره روی ناخن های من کار کنی؟....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 مهرماه سال 1382 17:08
ز خاک من اگر گندم بر آید از آن گر نان پزی مستی فزاید خمیر و نانبا دیوانه گردد تنورش بیت مستانه سراید مولانا
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 مهرماه سال 1382 14:24
نصف شب از خواب بیدار شدم دیدم دستم، خیلی مزاحم کار پشه هاست منم پیف پاف رو برداشتم رو خودم خالی کردم جا شما خالی تا صبح نفسم بالا نیومد تا ۱۰ متری اتاقم هم نمی تونستی بیای پشه هام با خیال راحت کارشون رو کردن...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 مهرماه سال 1382 18:38
تا حالا صدای دف رو از نزدیکِ نزدیک گوش دادی؟... صداش میاد تو گلوت میشینه..... ضرباتش رو تو گلوت حس می کنی... تمام روحت رو می لرزونه.....با هر ضربه ای گوشای تو هم باهاش می زنه... مثل دف... هیچ تا حالا فکر کردی اونی که دف رو ساخته چه انسان مقدسی بوده؟... تنها..... گرفته دل..... بزرگ.... با شکوه.... زخم خورده.... ......
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 مهرماه سال 1382 15:49
گرم و زنده ، بر شنهای تابستان زندگی را بدرود خواهم گفت. تا قاصد میلیون ها لبخند گردم تابستان مرا در بر خواهد گرفت و دریا دلش را خواهد گشود ... زمان در من خواهد مرد و من بر زمان خواهم خفت... فریدون رهنما
-
فرهنگ!
دوشنبه 31 شهریورماه سال 1382 13:34
- به نظر شما فرهنگ و ادب چه نقشی رو در جامعه ی کنونی ما بازی می کنه؟ - خوب این کاملاْ مشخصه که ما میراث دار فرهنگ غنی از زمان قدیم تا کنون هستیم... جامعهء ما یکی از کهن ترین فرهنگ و ادب رو تو جامعه های کنونی داره...خیلی قدیمی تر از اون چیزی که فکرش رو بکنی... زمانی که کشورهای به اصطلاح پیشرفه ی امروزی مثل امریکا و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 شهریورماه سال 1382 19:28
دید مجنون را یکی صحرا نورد...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 شهریورماه سال 1382 13:41
انقدر از صبح تا به حال حرف زدم که دیگه تحمل صدای خودم رو ندارم... تا شب چطوری سر کنم؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 شهریورماه سال 1382 11:31
م مثل مولا ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 شهریورماه سال 1382 15:56
هیچ کس، هیچ کس را نشناخت...
-
خون دماغ
یکشنبه 16 شهریورماه سال 1382 16:49
هر آدمی وقتی اعصابش تحت فشار روزگار قرار می گیره یه واکنش فیزیکی به طور نا خواسته ازش سر می زنه... یه نفر بی خوابی میاد به سراغش... یه نفر با خودش حرف می زنه... یه نفر معده درد می گیره ( مثل من )... یه نفر راه می ره... یه نفر رو حرف زدنش اثر میذاره... یه نفر رو صورتش اثر میذاره ( بازم مثل من )... و... یه دوستی داشتم ،...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 شهریورماه سال 1382 15:12
از جمله ی رفتگان این راه دراز باز آمده ای کو که به ما گوید راز هان بر سر این دو راهه از روی نیاز چیزی نگذاری که نمی آیی باز خیام
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 شهریورماه سال 1382 11:53
امروز تولد خانم ایران درودی. ایشالا ۱۲۰ سال زنده باشن... امممممممممم... فقط خواستم بگم ( آی لاو یوو )
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 شهریورماه سال 1382 23:25
ای خدای بزرگ که در آسمانهایی...می دونم که هستی... و لابد واسه همه کار هات هم دلیل داری... واسه بخشش هات... عذاب هات... واسه مهربو نی هات... ظلم هات... دیدن هات... ندیدن هات... بودن هات... نبودن هات... همه و همه بی دلیل نیست... می دونم!!! یه در خواست ازت دارم... می دونم بنده خوبی برات نیستم... خیلی پر رو و دریدم... آره...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 شهریورماه سال 1382 21:12
دلم نقشی تازه می خواهد ، که چک چکان طراوتش خیسم کند......
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 شهریورماه سال 1382 17:53
بالاخره کامنت وبلاگ من به سلامتی و گوش شیطون کر درست شد. با تشکر فراوان از عمو قاسم عزیز... به افتخارش بی بیب هورااااا..... و معذرت خواهی از عزیزانی که برام کامنت گذاشته بودن و پاک شد...خودم بیشتر ناراحتم
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 شهریورماه سال 1382 00:04
دانشجو که بودم،یه خونه داشتیم که حیاطش پشت بوم بود.هر وقت دلمون می گرفت می رفتیم اونجا راه می رفتیم و به آسمون نگاه می کردیم. پشت بوم یه پرچین کوتاه داشت که لبه پرچین رو یه سنگ گذاشته بودن،سنگش سفید بود،سنگ صبور من بود. یه مداد می خواست که پر رنگ باشه و شعرایی که شاعرا انگار تو لحظه های زندگی من از زبون من گفتن،همه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 شهریورماه سال 1382 13:48
هنگام سپیده دم خروس سحری دانی که چرا همی کند نوحه گری یعنی که نمودند در آیینه ی صبح کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری خیام
-
...
جمعه 31 مردادماه سال 1382 16:59
کارگاه؛ - وای چه تابلوی قشنگی! اسمش رو چی گذاشتی؟ - حماقت! - وا! چرا؟ آخه هیچ ربطی نداره. - چون پدرم در اومد تا تموم شد. یادم می مونه که دیگه کار این مدلی انجام ندم... نمایشگاه؛ - تبریک می گم بالاخره نمایشگاه زدی... راستی تابلوی حماقتت کجاست؟ - کدومشونو می گی؟!!!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 مردادماه سال 1382 10:24
فکر کنم اساسی ترین اختلاف ما این بود که، اون،نمی خواست قبول کنه که انسان خاصی نیست. منم،نخواستم باور کنم که هر انسانی یک موجود خاص و منحصر به فرده...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 مردادماه سال 1382 21:17
همین که در کنارش باشی لذت بخشه!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 مردادماه سال 1382 16:05
جای من خالیست...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 مردادماه سال 1382 01:05
وقت هایی که رویا ندارم، خوابم نمی بره...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 مردادماه سال 1382 12:07
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم بند را بر گسلیم از همه بیگانه شویم جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 مردادماه سال 1382 21:59
تغییر کردم... دروغ میگم... تو دلم همه رو مسخره می کنم... هیچ چیز رو باور نمی کنم... به هیچ چیزی اعتقاد ندارم... اصلاً دیگه هیچی واسم مهم نیست... غرغر می کنم... زبونم گزنده شده... خدا رو قبول ندارم... ظاهر بین شدم... به ظاهرم خیلی اهمیت می دم... می خوام جلب توجه کنم... دریده شدم و سنگ دل... خوبه؟ مگه همین رو نمی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 مردادماه سال 1382 14:10
زردها بیهوده قرمز نشدند...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 مردادماه سال 1382 18:51
یه شبه مهتاب ماه میاد تو خواب....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 مردادماه سال 1382 23:10
خوب من برگشتم و طی این ملاحظاتی که فرمودم می بینم که قسمت نظر خواهی من نیست شده!!!!!چرا؟