اون پسره بود تو هزار دستان... اون که پدر بزرگش تو گراند هتل بود و مرغ سحر رو خوند... پسره هم تو کالسکه منتظرش نشسته بود... قیافش رو یادته؟... کله تراشیده با چند جای شکستگی یادگار شیطنت هاش... و اون بستنی نونیش... یادته با چه لذتی بستنیش رو لیس میزد؟... ...