دانشجو که بودم،یه خونه داشتیم که حیاطش پشت بوم بود.هر وقت دلمون می گرفت
   می رفتیم اونجا راه می رفتیم و به آسمون نگاه می کردیم. پشت بوم یه پرچین کوتاه
   داشت که لبه پرچین رو یه سنگ گذاشته بودن،سنگش سفید بود،سنگ صبور من بود.
   یه مداد می خواست که پر رنگ باشه و شعرایی که شاعرا انگار تو لحظه های زندگی
   من از زبون من گفتن،همه جور توش بود.پاک هم نمی شد.حتی با بارون....
   دلم سنگ صبورمو می خواد...
   دلم اون حیاط با آسمون وسیع رو می خواد.باورت می شه دلم صدای قر قر موتور کولر
   می خواد...
   شبای سرد... یه صندلی،با پتوم...لرزش از سرما و تا ساعت ها خلوت کردن یا
                                                                                     درد دل کردن....  
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد