نگفته ها

~ باورت می شه؟ امشب شب آخریه که پیش هم هستیم.
- اوهوم
~ البته یعنی دیگه به این راحتی نمی تونیم با هم باشیم.
- اوهوم
~ ...
ـ ...
~ بیا این شب آخر اعتراف کنیم.
- چی رو؟
~ چیزایی رو که تا امروز به هم نگفتیم.
ـ ...
~ بیا
- باشه.
~ خوب، اول تو بگو.
- چرا؟
~ فرقی داره؟
- نه.
~ پس بگو.
ـ .... می دونی اولین باری که دیدمت کجا بود؟
~ تو سالن؟
- نه
~ ولی من اونجا اول دیدمت.
- اولین بار سر کلاس بود. انگار همین دیروز بود. تو دیر اومدی، مثل شتر سرت رو انداختی پایین رفتی ردیف اول اون گوشه نشستی.... سفید پوشیده بودی.... مدام هم اظهار فضل می کردی
(خنده).... شیشهء عینکت هم خیلی کثیف بود.
~ واقعاّ؟
- آره. با بچه ها رفته بودیم تو نخط.... کی فکرش رو می کرد چند ماه بعدش ما دو تا طی یک اتفاق خیلی عجیب با هم دوست بشیم؟
~ آره
- شوخی شوخی سه سال شد ها!
~ اوهوم
ـ .....
~ .....
- حالا تو بگو
~ ...
- بگو دیگه
~ .... هیچ وقت از قیافت خوشم نیومد.
ـ ....
~ ....
ـ ....
~ ناراحت شدی؟
- نه. 
نظرات 2 + ارسال نظر
امیرناصری شنبه 21 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 07:30 ب.ظ http://lara.blogsky.com

وبلاگ ماهی داری عزیز. متن هات معرکه ست. مخصوصا اون: انسانم . . . موفق باشی وپایدار عزیز.

بنفشه یکشنبه 22 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 03:07 ب.ظ

دنگ...دنگ....
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد