-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 مهرماه سال 1383 00:09
. . . . . . . . . . . . . . خدا می دونه کی آه کشید که ما به جای مالزی از کیش سر در آوردیم!!! ! ! ! !
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 شهریورماه سال 1383 12:44
تو چشاش چی می بینی؟ ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 شهریورماه سال 1383 22:30
* یه شخصیت جالب دیگه برای دنیای خیال پردازی هام آفریده شد... خیلی خوبه وقتی رویا داری... وقتی بهانه داری واسه خیال پردازی... وقتی یه شخص ملموس تو خیالاتت وارد میشه... وقتی خیال بافی می کنی... خیال بافی می کنی... خیال بافی می کنی... هی واسه خودت می بافی... گاهی اوقات هم می شکافی... ... و خیلی خوبه که هیچ کس از رویاهات...
-
هنوز در سفرم...
پنجشنبه 19 شهریورماه سال 1383 01:12
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 شهریورماه سال 1383 13:23
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 شهریورماه سال 1383 19:46
می بینی... وقتی نبودی با توی خیالی حرف می زدم... توی خیالی... نه... سایه ام... سایه خودم... منتهی سایه ام شبیه تو بود و هست... کاملا شبیه تو اون تویی... محرم اسرارم... سنگ صبورم... همه چیزم... همه چیز... اونقدر با توی خیالی حرف زدم که حالا هم که هستی نمی تونم با تو حرف بزنم... انگار توی خیالی واقعی تره... انگار این تو...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1383 15:01
فکر کنم سگه تو زندگی قبلیش یه شاعری... نویسنده ای... روشن فکری چیزی بوده! به جان خودم زندگی شاعرانه باحالی داره... مهجور... مرموز... تازه غذاشم اول خیرات می کنه به مورچه ها و زنبورها بعد خودش می خوره! اینم یه مدلشه... ------------------------ پدر من اگه یه روزی معلم می شد از اون معلم های دل سوز بسیار بسیار صبور می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 مردادماه سال 1383 20:37
برزخ... دوباره تو برزخ خودم گیر کردم... این یعنی نه می تونم فکر کنم... نه می تونم فکر نکنم... این یعنی مغزم خالی شده طبق معمول... این یعنی دلم می خواست یا شش هفت ماه جلوتر بودم... یا دو سه ماه عقب تر... در هر حال اینجایی که الان هستم نبودم. ... گره می زنم... زندگی ام را... رویاهایم را... امیدم را... روزگارام را... ......
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 مردادماه سال 1383 01:27
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 مردادماه سال 1383 02:00
ما بدهکاریم به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند معذرت می خواهم ... چندم مرداد است ؟ و نگفتیم ... چونکه مرداد گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است ... حسین پناهی
-
هذیان واره...
شنبه 17 مردادماه سال 1383 12:52
این خط کشا بود بچه بودیم داشتیم که شبیه چرخ دنده است یکی بزرگه یه کوچیکم وسطش قرار میگیره که روش سوراخ سوراخه بعد خودکار رو میذاری روش و هی دایره کوچیک رو داخل دایره بزرگه می چرخونی و شکلای ترنج واری درست می شه.... جدیدا به صورت تصادفی دوباره پیداشون کردم ... خیلی خوبه... موقع استفاده فقط باید حواست به کارت باشه تا...
-
دردی اگر داری و ...
چهارشنبه 14 مردادماه سال 1383 22:34
چند وقته می خوام یه حسی رو .... یه دردی رو .... یه نمی دونم چی رو که مغزم رو مشغول کرده جار بزنم ... فریاد بزنم ... جیغ بکشم ... واسه یه نفر بگم... حسم رو بریزم بیرون ... تخلیه روحی روانی بشم... و نمی دونم چرا هر از گاهی باز یادم میره که آدما... دوستام ... دوستای خوبم ... دوستای مهربونم بیکار نیستند که هر وقت من دلم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 مردادماه سال 1383 12:41
- تو می گی من سبک شدم؟ - خُب عشق آدم رو سبک می کنه ولی سبک نمی کنه... - نمی فهمم چی می گی - عشق باعث شده تو این همه وقت بابت یه کلمه حرف صبر کنی و وقتش که شد به همه چی پشت پا بزنی و بیای اینجا... فقط آدمی که عشق سبکش کرده باشه می تونه یه همچین کاری بکنه، ولی وقتی می گی سبک شدی منظورت اینه که خودت رو پایین آوردی حتی...
-
برای ثبت در خاطرات
پنجشنبه 1 مردادماه سال 1383 12:45
صدای بسته شدن در رو می شنوی و صدای نزدیک شدن قدم هاش رو.... صدای پاش که نزدیک می شه نفست رو تو سینه حبس می کنی و در رو باز می کنی.... و محکم بغلش می کنی..... محکم.... محکم بغلش می کنی و هی آغوشت رو تنگ تر می کنی..... به خودت می چسبونیش و هی فشارش می دی.... فشارش می دی.... فشارش می دی قد چهل و پنج روز دوری... فشارش می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 تیرماه سال 1383 21:30
هر سه مقابل پنجره نشستند، خیره به دریا یکی از دریا گفت ... دیگری گوش کرد ... سومی نه گفت و نه گوش کرد. او در میان دریا بود، غوطه در آب... یاستین ریتسوس
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 تیرماه سال 1383 01:26
به یاد روزهای بچه گی روزهای خوش کودکی روزهای رنگی ... سبز ... زرد ... قرمز ... آبی روزهای هیجان روزهای گرم و پر از شادی تابستان بازی ... بازی ... بازی دویدن ... دویدن ... دویدن و ما چند نفر فاتحان زندگی... باغ ... تپه هایی به عظمت کوه برای ما. جویندگان گنج... سنگ و چیزهای قیمتی... دکمه، گیره سر، پای عروسک، پاکن ته...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 تیرماه سال 1383 23:09
کجاست خانه ی باد؟...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 تیرماه سال 1383 16:52
زن یه چیزی واست آوردم. مرد چی؟ زن یه حیوون. مرد پرنده س؟ زن در واقع معلوم نیست چه شکلیه. مرد نمی فهمم. زن شکلش... یا بهتره بگم بدنش... بدن نداره. مرد نامرئیه؟ زن نامرئی نیست، ولی نمیشه دیدش. مرد پس تو از کجا می فهمی که توی قفسه؟ زن خوب وقتی قفس روکش داره تکون می خوره. مرد ببین من از حیوونی که نشه دیدش زیاد خوشم نمیاد....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 تیرماه سال 1383 01:29
سکوت ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 تیرماه سال 1383 17:56
هیچ... فقط خواستم بگم یک سال شد... ...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 تیرماه سال 1383 00:35
پیش دانشگاهی که می رفتم ، یه دبیر ادبیات داشتیم که فکر کنم تفاوت سنیش با ما حدود ۸-۷ سال بود... یه دختر جوون که واقعاً خانوم و قابل احترام بود... با اخلاق و رفتاری خاص خودش... من بی نهایت دوستش داشتم... اونم این حس من رو درک کرده بود و کلی تحویلم می گرفت... یادمه سال که تموم شد خواستم سنگ تموم بذارم و یه جوری بهش بگم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 تیرماه سال 1383 01:00
خنده آدم میتونه فقط به اندازه هفده هیجده تا دندون باشه، که مرتب یا نامرتب، تمیز یا کثیف میریزن از بین لباش بیرون... یا این که به اندازه یه صدای ممتد قاه قاه، که دلپذیر یا گوش خراش، بجا یا نابجا بلند میشه و اوج میگیره.... یا این که به اندازه اون قطره اشکی که وقتی میخندی گوشه چشمات جمع میشه ، خنک و تازه ست و با یه حرکت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 2 تیرماه سال 1383 12:06
کسی می آید کسی می آید کسی دیگر کسی بهتر کسی که مثل هیچ کس نیست ، و مثل آن کسی است که باید باشد و قدش ... و صورتش ... و اسمش ... و دستانش... کسی می آید کسی می آید من خواب دیده ام ...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 خردادماه سال 1383 13:51
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 خردادماه سال 1383 15:28
یه قاشق پر از شیکر دوا رو می بَّره پایین.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 خردادماه سال 1383 12:27
عــالـــم اگــر از بهــر تــو می آراینــد مگــر ای بــدان که عاقــلان نگراینــد بســیار چـو تـو رونـد و بســیار آینــد بـربای نصــیب خویــش کت برباینــد خیام
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 خردادماه سال 1383 20:55
تو خونه قبلیمون یه کارگاه داشتم... یه خلوت گاه... که سقف بلندی داشت... همیشه هم نردبون* خونه اون وسط ایستاده بود... تو کارگاه ما... ... با خودم که مشکل داشتم... می رفتم بالای نردبون... نزدیک به سقف... روی بالا ترین پله می نشستم... چهار زانو... تعادل بر قرار کردن بالای نردبون و ساعت ها اون بالا بودن آرامش بخش بود......
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 خردادماه سال 1383 22:07
چه دانســـتم که این سـودا مرا زین سـان کــند مجــنـون دلــم را دوزخی ســازد دو چــشــمـم را کــنـد جـیـحــون چـه دانــســتــم کــه ســیــلابــی مــرا نــاگــاه بـــربــایــد چــو کــــشـتــی ام در انــدازد مــیــان قــلــزم پــر خــون زنــد مــوجی بر آن کــشتــی که تخــته تخــته بــشــکافـد کــه هـــر تخـــته فــرو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 خردادماه سال 1383 16:28
حقایق... حقایق تلخ و نا مربوط این زندگی نکبتی، تو این چند روز آنچنان خودشون رو برهنه و عریان نمایان کردن که ... ... ... زندگی... زندگی... این زندگی نکبتی... ... کاش بزرگ نشده بودم... کاش بزرگ نشده بودم... تا کجا من اومدم ... چطوری برگردم ... چه درازه سایه ام ... چه کبوده پاهام . من کجا خوابم برد ؟... یه چیزی دستم بود...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 خردادماه سال 1383 16:17