سفیده چمباتمه زده بود بیرون لونه اش و داشت فکر می کرد...
آنچنان قلنبه شده بود که کاملا معلوم بود الان غرق در افکارشه...
می دونی به چی فکر می کرد؟
... به شازده کوچولو
نه، اون میدونه...
اونا همه چی رو میدونن...
تو چشاش نیگا کنی می فهمی...
انقدر که سنگینه!
تازه...
من دوباره واسش تعریف کرده بودم...
...
فکر کنم بدونم کجای داستان به این روز درش آورده...
گندم زاری شبیه موهای او
ببین مامان!
من باید اعتراف کنم که گاهی واقعا نمی فههم نوشته هات رو...
دوست داری اینجوری بنویسی؟
چرا گرفته دلت؟؟؟
مثل اینکه تنهایی
چقدر هم تنها
خیال می کنم دچار آن رگ پنهان خوابها هستی
و فکر کن چقدر تنهاست اگر که ماهی کوچک.....
یی
یی
ااااااااااااااااااااااااااااا
س
اااااااااااااا
طفلی سفیده...
دلم واسش سوخت.
آخه شازده کوچولو...
ممم...والااا...من در مورد صحبتای خصوصی بین تو و اون سفیده نظری ندارم...
...
هیوااا