تو خونه قبلیمون یه کارگاه داشتم...
یه خلوت گاه...
که سقف بلندی داشت...
همیشه هم نردبون* خونه اون وسط ایستاده بود...
تو کارگاه ما...
...
با خودم که مشکل داشتم...
می رفتم بالای نردبون...
نزدیک به سقف...
روی بالا ترین پله می نشستم...
چهار زانو...
تعادل بر قرار کردن بالای نردبون
و ساعت ها اون بالا بودن آرامش بخش بود...
نگاه کردن به همه چیز از یک منظر دیگه...
حتی از بالای یه نردبون...
در سکوت...
آرام کننده بود...
آرام کننده...
...
حالا دیگه نه اون نردبون رو دارم
نه حتی سقف بلند اون کارگاه دوست داشتنی رو...
کجاست بام بلندی ،
و نردبان بلندی ؟
که بر شود و بماند بلند بر سر دنیا
و بر شوی...
و بمانی بر آن و...
نعره بر آری...
منصور اوجی
* از اون دو طرفه ها...
....
منم همونی که احسان گفت
خواندم...
f:@
کامنت این بلاگ با من مشکل داره می خوره
اون دو طرفه ها .
مرده ی اون زیر نویساتم .
در ضمن بلاگ بسیار زیبایی داری . لطفا به من هم سر بزن . راستی در مورد تبادل لینک چه نظری داری .
حالت رو می گیرم...
آره؛ عزیز دل ظریف بینم. چیزها رو از زاویه بالا دیدن خیلی کیف داره و میدونی چرا؟ شاید برای اینه که به قول مولوی؛
ما ر بالاییم و بالا میرویم
ما ز دریاییم ودریا میرویم .......
میدونی ما باید توجهمان را همیشه به چیزهایی که هنوز داریم معطوف کنیم نه چیزهایی که دیگه .......
حناب دلقک؛
الانه از بلاگ شما میام چون آنجا نتونستم براتون فارسی بنویسم برگشتم همینجا.
شما که به دیگران نصیحت میکنید که به رندگی سیاه نگاه نکنند و کاملا هم بجا قرمودید ولی حداقل خودلان هم رعایت کنید!!!!!
سقفی هم نیست تا بغضی بترکانم تا نامحرم چشم آسمان هم نبیندوووسقفی هم نیست...تو فکر یک سقفم...
سلام عزیز خوبی
وبلاگ زیبایی داری
موفق باشی در پناه حق