بعضی وقتا انقدر دلم می خواست که یه دم داشتم...
یعنی واقعا مثل یه موجود معلول که نبود یه عضوی از بدنش رو حس می کنه
منم کمبود دمم رو احساس می کنم...
چون فکر می کنم خیلی از احساساتم رو می تونم با دم بهتر بیان کنم...
شدیداً گاهی اوقات موقع ذوق کردن دلم می خواد یه دمی داشته باشم که بتونم
با تمام وجود تکونش بدم...
یا موقع شنگول بودن همچین سلانه سلانه برقصونمش...
کلی کشفیات روش انجام بدم تا بتونم فِرش بدم طرف بالا...
موقع ناراحتی رهاش کنم روی زمین و کلش کلش دنبال خودم بکشونمش...
و وقتی که بخوام شاخ و شونه بکشم مثل زنجیر تو دستم بچرخونمش!!!
موقعی هم که حوصله ام سر میره این دممه که همدَم منه و باهاش می تونم کلی بازی کنم...

آخ اگه دم داشتم...