یه بچه جان هاپو هست که از این دنیای به این بزرگی هیچی نمی خواد... جز اینکه چند ساعت از وقتت مال اون باشه... تا تو دلت آروم بخوابه و تو باهاش حرف بزنی... تو دلت آروم بخوابه و تو نوازشش کنی... تو دلت آروم بخوابه و تو ساعتها ذُل بزنی به نفس کشیدنش... به بالا و پایین رفتن اون دل کوچولوش...
و بعد باهاش بازی کنی... فقط و فقط بازی... بازی... بازی...
حتی اگه بازی کردنت نیم ساعت هم طول نکشه و بعد طی یک عملیات ناجوان مردانه سرش کلاه گذاشته و تنهاش بذاری... بعد که دوباره بری سراغش آن چنان واست ذوق می کنه و دم تکون میده که انگاری زندگیش رو مدیون تو ِ...
... یاد بگیر لاله! یاد بگیر! . . .
|