کم کم دارم شعور این رو پیدا می کنم، وقتایی که من تو پیله سکوت خودم فرو میرم... حنانه می تونه به جام حرف بزنه... اینم یه جور عبادته. باور کن ... سر تا پای خودم را که خلاصه می کنم، می شوم قد یک کف دست خاک... که ممکن بود یک تکه خشت گلی باشد کنار خرابه یک امامزاده.... یا خاک یک گلدان کنار پنجره... یا یک آدمک گلی چشم انتظار ِ... |