مامان کوچولو!



...
خودمم خسته شدم از بس راجع به بچگی گفتم...
ولی خب تابستونه دیگه...
گرما و ...
کولر و ...
ظهر گرمش و ...
آلوچه و ...
خیار سرکه و ...
کاهو سکنجبین و ...
خواب و ...
رویای شیطنت.
به خدا هر کسی رو به وسوسه می ندازه

خب...
دلم می خواست بچگی تو مایه های کودکی مادرم و خاله هام می کردم...
آی شیطنت کردن...
آی شیطنت کردن...
یه چیز به معنی واقعی عشق تو زندگی. 

:)



نظرات 12 + ارسال نظر
مریم چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:53 ب.ظ

منم عکس های سیاه و سفید قدیمی رو که می بینم دلم می خواد تو اون حال و حوا (اینم یه سوتی برای جناب دلقک خان)بودم.
یه چیز به معنی واقعی عشق تو زندگی...

لیمویی چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:22 ب.ظ http://pacific.blogsky.com

خب چرا بچگی نمیکنی؟!
راحت باش....
عشق کن...
بچگی کن...

ماکان پنج‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:25 ق.ظ

حدس می زنم دومی از سمت چپ تو باشی شاید هم من باشم

*مشیانه پنج‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:04 ق.ظ http://mya.blogfa.com

منکه اشـکام پاشیـده شد و دلم ضعف رفت؛ از دلتنگی، از این خنده هایِ بی ریا و بی غش.

خودم پنج‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:50 ب.ظ http://pargol.blogsky.com

دومی از سمت چپ مامانمه خب :)

دلقک پنج‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:10 ب.ظ

۱.
خب دومی از سمت چپ مامانته ولی سومی از سمت چپ دیگه خودتی . البته شایدم منم
۲.
این عکسه همون عکسه نیس که چند سال پیش باهاش اشک مامانتو درآوردی .
۳.
چون مریم خانومی اشاره فرمودند عرض می کنم که حال و حوا اشتباهه . هال و حوا درسته !
۴.
نوشتنم نمیاد . دوسه روزه . فک کنم از دست این کلاغس . بمیرم الهی براش .
گریه کنید مسلمونا ..............

علی پنج‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 06:56 ب.ظ http://1kalagh-40kalagh.blogsky.com

سلام
باورکن وقتی وبلاگت رودیدم کیف کردم .بعدش بیخودی کلی خندیدم .یادبچگی های خومدم افتادم .ای ولا...
به ادامه داستانی که گفتی لینک دادم !

*مشیانه جمعه 13 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 04:31 ق.ظ

۱.
نـخیـرم، همشون از دَم نازنین عمه هایِ خودمن، که حتی اگه با چراغ که سهله با نور افکنم تو دنیـ بگردی، لنگشون «یافت می نـشود»، مردِ جوون.
۲.
آخ آخ آخ، میبـینی این دختر چقدرخوب بلَتـه احساس ِ آدما رو قلـقلـک بده.
اَمـان، اَمـان.......!!!!
۳.
بابـا، فقط ادبیـات نیـس، دَمِ دیکته رو اِی وَل!!!
۴.
وااااااا این حرفا چیه؟؟ زبونتو یه گاز ِ محکم بگیـر، خـدا اون روز و نیـاره، داداش.
من خواستم گریه کنم، خصوصاً که «...، میگفت صوابه» ولی بهم گفتند: « وِلِـش کن، ...،حالش خرابه، گریهءِ ...، آبـه»!!!!!
۵.
در ضمن، طراحی ِ سایتِ کاج، حرف نداره. غلط نکنم، کارِ ِ آقا کلاغ َس، نـه؟؟؟

دلقک جمعه 13 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:53 ب.ظ

۱.
از این کامنت به بعد بنده عقشولی خودم رو از خانم باران دل به مشیانه تغییر دادم .
۲.
بترکه چشم حسود .
۳.
ولی خداییش همه شون هم اگه عمه های یافت می نشود جناب مایا خانومی باشه سومی چهارمی از سمت چپ دیگه خود صاحب بلاگه . بعدیشم فک کنم منم !
۴.
در ضمن بنده وکالت صاحب بلاگ را حرام و در حکم محاربه با امام زمان می دانم . والسلام .
۵.
خشماگینم . ( ایول لغت )‌
۶.
عقشولی .

*مشیانه یکشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:07 ق.ظ http://mya.blogfa.com

ماقبل ِ ۱.
بهتره تا صاحب خونه «خشماگین» نشده، کاسه کوزه مونو جمع کنیم بریم بلاگِ مایـا*
آخه یه چیزائی میگن راجع به، باز بودنِ در ِ دیزی و کجا رفتن ِ حیـایِ گربه و این حرفـا!!

بنفشه سه‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:16 ب.ظ http://hamrah-ba-baad.persianblog.com

آخی خیلی ماهن...مخصوصآ اون دومیه...دوست خودمهD:

سیلوراستاین پنج‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:17 ب.ظ

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی. نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت،خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت،خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید،خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت :عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن. لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد... خدا گفت:آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزارسال زیسته است و آنکه امروزش را درنمی یابد، هزار سال هم به کارش نمی آید. و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زنگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می تواند پا روی خورشید بگذارد.می تواند...
او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد اما...
اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید. روی چمن خوابید. کفش دوزکی را تماشا کرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند، امروز او در گذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد