برای ثبت در خاطرات









                 
                  






صدای بسته شدن در رو می شنوی و صدای نزدیک شدن قدم هاش رو....
صدای پاش که نزدیک می شه نفست رو تو سینه حبس می کنی و در رو باز می کنی....
و محکم بغلش می کنی.....
محکم....
محکم بغلش می کنی و هی آغوشت رو تنگ تر می کنی.....
به خودت می چسبونیش و هی فشارش می دی....
فشارش می دی....
فشارش می دی قد چهل و پنج روز دوری...
فشارش می دی قد چهل و پنج روز دلتنگی...
....
و مجال برای نگاه کردن و بوییدن.....
....

و یادت نره
ساعت ۶:۵۵ دقیقه صبح،  بعد از هجده ساعت تو راه بودن
اول به تلفنت زنگ می زنه و با صدایی آروم می گه :
- الو.... بیداری؟ .... آروم بیا در رو باز کن کسی بیدار نشه.... من اومدم.
...
و نگرانه که کسی رو از خواب بیدار نکنه....